ثمین عزیزمثمین عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه سن داره
طنین عزیزمطنین عزیزم، تا این لحظه: 5 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

ثمین بهترین هدیه آسمانی

جشنِ میلاد منجی بشریت

دلت که گرفته باشد، حال و هوایِ نفست که ابری باشد! فقط یک چیز حالت را بهتر می کند، خیلی! حداقل برای چند لحظه، چند دقیقه ی کوتاه. آن هم رفتن به جشن ِ تولد بهترین مولودی است که می شناسی و دوستش داری. آن وقت بهانه ای می شود تا به دلت کمی خوش بگذرد، یکی دو نفسِ بلند بکشی و عزم کنی. حیف که دوباره دم دمایِِ غروب که می شود... دلت همانطور میگیرد، یا حتی بیشتر!! و امسال میلادِ مولودِ خوبی ها به جمعه رسید! میلادش مسعود. اما: - با ثمین توی جشن نیمه شعبان که توسط دانشگاه برگزار می شد شرکت کردیم و ثمین یک کیف و یک بسته مدادرنگی کادو گرفت و آنقــــــــــــــــدر خوشحال شد که نگو! من هم خوشحال شدم که تو ذهن ثمین،جشن نیمه شعبان به این خوبی نقش بست.(الب...
24 خرداد 1393

ماهگرد بیست و سوم

دختر عزیزم! گذر روزها آنقدر به سرعت هست که فرصت نکنم دستی به قلم ببرم و لحظه لحظه لذتِ با تو بودن را انشا کنم. این روزها تمام هم و غم من پر کردن خلاء احساسی توست؛ به همین جهت عصرهای ما به رفتن به باغ و پارک و میهمانی خلاصه می شود و سرگرم کردن تو !!! آنقدر متفاوت شده ای که اصرار داری حتی موقع غذا پختن بغلم باشی و کمک کنی (و البته بیشتر نظارت)! با اینکه به نظر می رسید با پروژه از شیر گرفتن خوب کنار آمده ای ولی همچنان عصرها که از سرِ کار بر می گردم یا حوالی شب، تاکید می کنی که می می تلخه و این نشان می دهد تو هنوز با این مسئله درگیری. از طرفی، اخیرا یاد گرفته ای که بدجور چنگ می زنی (خصوصا موقع عصبانیت – که معمولا وقتِ خوابِ نیم روزی است!). بعضی ...
24 خرداد 1393

سه روز تعطیلی دلچسب!

سه روز آخر هفته که مطابق با 14و 15 خرداد شده ، فرصت را غنیمت شمردیم و راهی یک سفر کوچولوی دو روزه به اطراف سمیرم شدیم. البته این بار با عمه صوری و عمه بزرگه ی بچه های عمه!!!! این شد که صبح چهارشنبه راهی چشمه میشان شدیم، عصر امامزاده شاه عبدالعظیم؛ شب را هم خانه ی آقای قربانی (دوست پدرجون)موندیم و فردا هم بعد از توقف و خرید ماهی از سندگان به بی بی سیدان رفتیم. جای همه حسابی خالی، خیلی خوش گذشت. پی نوشت: - تجربیات جدیدی کسب کردیم، مثلا: * ایجاد رعب و وحشت از گاو(حیوان مورد علاقه تو)توسط ...که نکند تو را بخورد!! * چنگ انداختن تو در حد المپیک!!! * بی خوابی ِ شدیدِ خانوادگی، که همچنان بعد از گذشت چند روز رفع نشده و گمون نکنم به این زودی هم رفع شو...
20 خرداد 1393

تولد بابایی....

سه شنبه همزمان با برگشتمان از مسافرت ، تولد بابایی بود که با یک تبریک خشک و خالی و یک پیامک ساده گذشت!  پنج شنبه عصر ،همزمان با بیست و سومین ماهگرد تولد تو،  بابایی آزمون ارشد  داشت. لذا فرصت را غنیمت شمردم و دل را زدم به دریا و دست اندر کار پخت کیک تولد شدم و حقیقتا کار شیرین و وقت گیر و در برخی مواقع مشقت باری (خصوصا لحظه تزیین با خامه) بود ؛ خصوصا اینکه تو می خواستی کاملا در این زمینه همکاری کنی و خامه بکشی و قیف بزنی و ... خلاصه کلی ماجرا داشتیم ولی به خیر گذشت. و شب که بابایی برگشت، کلی سورپرایز شد و تعریف کرد و من به وجد آمدم و ذوق کردم و وسوسه شدم برای تولد ِ تو هم  خودم کیک بپزم!!!!   تولدت مبارک همسر نازنینم. ماهگردت ...
10 خرداد 1393

بهار ِ من!

 بهار ، برای من، تنها فصل شکفتن و سر سبزی نیست. فصل به بار نشستنِ زندگی ام است. فصل ِ شکوفه زدنِ عشقم و به ثمر نشستنِ خاطراتِ نابم. و ... بی بهانه ترین  پر بَهایی که بهار برایم هدیه می آورد، ارمغان ِ بی بدیل ِ لحظه های پیوستن به توست. فروردین ماه ، شروعِ زندگیِ به اشتراک گذاشته با نیمه ی دیگر روحم، در نهمین روز؛ که هر سال ، نوروز را تداعی کند . اردیبهشت ، بهشت ِ رقم خورده با سرشتِ دو کبوتری که پروازشان به هم ختم شد . و اینک خرداد! ماه ِ تولد ِ طیفی از افکار و اهداف! تلاش و از خود گذشتگی! که در واژه ی تو  خلاصه می شود. انگار آمده ای تا بهار را بهترین فصل ِ سالهای من کنی و ... کردی. زین پس با یادِ تو نفس می کشم،...
10 خرداد 1393

سفرنامه

دختر عزیزم! با کوله باری از خاطرات خوش  از سفر برگشتیم و خوشحالم  که با بزرگ شدنت بهتر می توانی مفهوم سفر را بفهمی و واقعا توی مسافرت بهت خوش گذشت. ما ظهر دوشنبه 29/2/ 93 راهی سفر شدیم و شب را دامغان(در مهمانسرای اداره ی بابایی) گذراندیم و فردا عصر ساعت 3 در اتاقمان مستقر شدیم. تا ظهر جمعه به زیارت و خرید و پارک بردن تو سپری شد و به سمت گرگان حرکت کردیم. جمعه شب را باباامان (در بجنورد)خوابیدیم و ظهر شنبه  بعد از گشتی در بازارچه ساحلی بندر ترکمن، رسیدیم گرگان و شب بعد از گشت و گذار در شهر، در استادسرای دانشگاه مستقر شدیم. صبحانه را در جنگل های ناهارخوران خوردیم و ساعت 2:30 رسیدیم بهشهر، که متاسفانه چون دانشگاه تعطیل شده بود نشد مدرکم...
10 خرداد 1393
1